بر خلاف همیشه.....!
مردم از دل تنگی ،
می خوام داد بزنم ، دلم یک دشت باز می خواد و تنهایی ، نه .. نه ... یک کویر ، یک کویر لخت و عور ، که تنها باشم ، تنها ی تنها و داد بزنم ، نه کوهی می خوام که انعکاس صدام رو بشنوم ، نه گیاهی که سرسبزیش رو به رخم بکشه ، نه ابری که بباره ، که این دفعه من می خوام جای همه ابرها ببارم ، منی که گریستن هم بلد نیستم .
دلم گرفته است...میخاهم بگریم اما اشک به میهمانی چشمانم نمی آید ,تنم خسته و روحم رنجور گشته و میخواهم از این همه ناراحتی بگریزم اما پا هایم مرا یاری نمیکنند . مانند پرنده ایی در قفس زندانی گشته ام . از این همه تکرار خسته شده ام
هر آغازی پایانی دارد و هر پایان را آغازیست.......
غم این پیکر فرسوده مخور
قصه ام بشنو و از یاد ببر
بهر من غصه بیهوده نخور